(1)

 دستت به­کار آفرینش که رفت

قوه ناطقه را در وجودمان نهادی.

لیک ما،

از سر غفلت،

«ناطقه» را رها

و به «منطق» سرگرم شدیم.

چه ساده‌اندیش بودیم

که گمان‌مان بود کوزه‌های حقیر ذهن‌

بحر وجود تو را تاب می‌آورد.

حد خود نادیده گرفتیم،

و وجودت را محدود به «حد» کردیم.

شاید که «حد تام» تو را پیدا کنیم.

ابزار «رسم» به‌دست گرفتیم،

مگر که «عکس» تو را ترسیم کنیم.

اما زهی خیال باطل و سودای خام

که جز «تناقض» نصیب‌مان نشد.

پس، ای «واجب الوجود من جمیع الجهات»!

و ای «فراتر از خیال و قیاس و وهم»!

ما را ببخش که شأن «امکانی» خود را فراموش کردیم،

و حرمت «وجوب» تو را  پاس نداشتیم.

از جرأت جسارت‌مان در گذر

و ما را غریق رحمت بی‌منتهای خود نما

ای آن که رحمت تو بی‌کرانه است:

اللهم اجعل لی فیه نصیبا من رحمتک الواسعه.

(2)

به پای درس ارسطوی عقل،

و افلاطون عشق،

نشستیم

مگر که نشانی از تو بیابیم.

دیدیم در این میان

«منطق»، غیر ناطق است،

و «پای استدلالیان، چوبین».

برای اثبات وجودت

«استقرا» ناقص است،

و «قیاس»، مع الفارق،

و «تمثیل»، بی­مثال.

تو «نوع حقیقی»

نه،

 اصل حقیقتی.

در ره سپردن به بارگاه کبریایی‌ات،

قال و مقال مدرسه لازم نیست،

پای دل کافی است.

تو خود برهان خویشتنی:

«برهان صدیقین» صادق،

«آفتاب آمد دلیل آفتاب».

پس:

ما را به­نور براهین ساطعت منور کن:

واهدنی فیه لبراهینک الساطعه.

(3)

معبودا !

اطلاق عشق بر تو و بر دیگران جز «اشتراک لفظی» نیست.

رضایت، «ذاتی» توست،

و ما همچنان تخته‌بند «عرضیات» و «وهمیات» خویشیم.

در برابر وجود «واجب» تو،

«امکان» ما چیزی کم از «عدم» ندارد.

ای قبله امید مشتاقان!

ما گرفتاران مبحث «الفاظ» را دریاب.

رضایت تو در قالب «قضیه» نمی‌گنجد.

«قضیه حقیقیه» تو «قیاساتها معها»ست.

و «موجبه کلیه»ای که «دائم الصدق» است.

و خیرت به بندگان، «دائمی» و «لابشرط».

زین روست که «گبر و ترسا وظیفه‌خور داری»

پس:

نام ما را در طومار دوستانت بنگار.

و ما را از باب لطف،

مُخلَّد رضوان رضایتت گردان:

و خذ بناصیتی الی مرضاتک الجامعه.

بمحبّتک یا اَمَل المشتاقین.